وقتی قلم رو بدست گرفتم ، دستام می لرزید، انگار دیگه نوشتن رو از یاد برده بودن
تمام انرژیم رو جمع کردم و قلمم رو روی کاغذ گذاشتم
به نوک قلم چشم دوختم ، هر چه تلاش کردم هیچ اثری روی کاغذ نگذاشت
گویا چیزی برای گفتن نداشت
چشمام رو بستم ، نفس عمیقی کشیدم و دوباره به قلمم چشم دوختم
من روزها بود که چیزی ننوشته بودم و بر خلاف همیشه تمام حرفهام رو فرو برده بودم و حالا دیگه
توانایی نوشتن حتی یک خط رو هم نداشتم
درست مثل اینکه زبانم رو بریده باشند
...
می نویسم تا آجا که باشم بنویس تا آنجا که هستی ننوشتن یک وهم است برای تو می نویسی تا باشی می نویسی تا باشم می نویسم تا باشی می نویسیم تا انسان باشیم می نویسیم چرا که قلم قسم خورده خداست باش تا می نویسی
زبانت همیشه سرخ...سرت همیشه سبز و دلت همیشه آبادان باد....
قشنگ و دلنشين
باز هم بايد از سر خط شروع کرد....قافيه ناتمام است....
ميشه ی چيزی بنويسی؟!!!!!!!!!!!! ميشه بگی ... راستی تو قلبت چی کاشتی ؟ من چی؟!!! يا حق
سلام... با"غنچه های یاس " بروزم.....